آواز دادن برای طعام و جز آن: صلای سرو تیغ میگوئی و من نه سر میکشم نز صلا می گریزم. خاقانی. جبریل بر موافقت آن دهان پاک میگوید از دهان ملائک صلای خاک. خاقانی. به دلداریش مرحبائی بگفت به رسم کریمان صلائی بگفت. سعدی. صلاح از ما چه میجوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم. حافظ. رجوع به صلا شود، آواز دادن برای نمار: ها بلبله مؤذن شد و انگشت بگوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود اینک. خاقانی
آواز دادن برای طعام و جز آن: صلای سرو تیغ میگوئی و من نه سر میکشم نز صلا می گریزم. خاقانی. جبریل بر موافقت آن دهان پاک میگوید از دهان ملائک صلای خاک. خاقانی. به دلداریش مرحبائی بگفت به رسم کریمان صلائی بگفت. سعدی. صلاح از ما چه میجوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم. حافظ. رجوع به صلا شود، آواز دادن برای نمار: ها بلبله مؤذن شد و انگشت بگوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود اینک. خاقانی
هجو کردن. دشنام دادن در شعر. مذمت کردن. استهزاء کردن در شعر ’: چون این قصیدۀ حطیئه بر زبرقان خواندند ندیمانش گفتند این هجای زشت است که حطیئه ترا گفته است. ’ (تاریخ بیهقی چ غنی ص 238). چو شاعر برنجد بگوید هجا بماند هجا تا قیامت بجا. فردوسی چون سلف را هجا تواند گفت خلفی کو نداند ابجد را. بدر چاچی (از ارمغان آصفی)
هجو کردن. دشنام دادن در شعر. مذمت کردن. استهزاء کردن در شعر ’: چون این قصیدۀ حطیئه بر زبرقان خواندند ندیمانش گفتند این هجای زشت است که حطیئه ترا گفته است. ’ (تاریخ بیهقی چ غنی ص 238). چو شاعر برنجد بگوید هجا بماند هجا تا قیامت بجا. فردوسی چون سلف را هجا تواند گفت خلفی کو نداند ابجد را. بدر چاچی (از ارمغان آصفی)
شکایت کردن. تظلم: گله از دست ستمکاره به سلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه). ، در تداول امروز، گله باشکایت تفاوت گونه ای دارد، بدین معنی که گله، شکایت نرم و ملایم بود از دوست نزد خود او یا دوستی دیگر که با هر دو طرف دوست است
شکایت کردن. تظلم: گله از دست ستمکاره به سلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟ سعدی (صاحبیه). ، در تداول امروز، گله باشکایت تفاوت گونه ای دارد، بدین معنی که گله، شکایت نرم و ملایم بود از دوست نزد خود او یا دوستی دیگر که با هر دو طرف دوست است
درست گفتن. صحیح گفتن. بواقع گفتن. بحقیقت گفتن. تسدید. اصابه. مقابل خطا گفتن: بنطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به گر نگوئی صواب. سعدی. رجوع بصواب و صوابگوی شود
درست گفتن. صحیح گفتن. بواقع گفتن. بحقیقت گفتن. تسدید. اصابه. مقابل خطا گفتن: بنطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به گر نگوئی صواب. سعدی. رجوع بصواب و صوابگوی شود
ناصواب گفتن. نادرست گفتن. در نظم و نثر فارسی غالباً متضمن معنی اضراب است: دل ماند ز ساقیم غلط گفتم آن دل که نماند ازو کجا ماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 602). غلط گفتم ای مه کدام آشنایان که هیچ آشنا بی ریائی نبینم. خاقانی. نی غلط گفتم که نائب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب. مولوی (مثنوی). غلط گفتم ای یار فرخنده روی که نفع است در آهن و سنگ و روی. سعدی (بوستان)
ناصواب گفتن. نادرست گفتن. در نظم و نثر فارسی غالباً متضمن معنی اضراب است: دل ماند ز ساقیم غلط گفتم آن دل که نماند ازو کجا ماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 602). غلط گفتم ای مه کدام آشنایان که هیچ آشنا بی ریائی نبینم. خاقانی. نی غلط گفتم که نائب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب. مولوی (مثنوی). غلط گفتم ای یار فرخنده روی که نفع است در آهن و سنگ و روی. سعدی (بوستان)
دعا کردن. درخواست کردن از درگاه خدا. طلب خیر برای کسی کردن: پس به آخر مرا دعا گفتی آن دعا مستجاب دیدستند. خاقانی. دعاهات گفتم بخیرات بپذیر اگر چه دعای مقسم ندارم. خاقانی. نان همی باید مرا نان ده مرا تا بگویم مر ترا این یک دعا. مولوی. صلاح از ما چه می جوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم. حافظ (از آنندراج). ، مدح و ثنا گفتن. (ناظم الاطباء). مدح کردن کسی را. صفات نیک برای وی شمردن: سلطان را بسیار دعا گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنجا دعای دولت تو گویم. (تاریخ بیهقی ص 364). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت. (تاریخ بیهقی ص 377). دوستی ام چنانکه او خواهد که دعا گویمش به لیل و نهار. مسعودسعد. بر تن و جان تو هر مؤمن دعا گوید همی وآن دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب. میرمعزی (از آنندراج). دعاهای خوب گفت. (کلیله و دمنه). آسمان شکل سدۀرفیع او را دعا گفت. (سندبادنامه ص 12). دعائی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمائی. سعدی. ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن آخر نه دعا گوئی یاد آر به دشنامی. سعدی. من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی بنده خدمت بکند ار نکنند اعزازش. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتنست و بس در بند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بکن آلودۀ دشنام لب را من دعا گفتم. میر معز فطرت (از آنندراج). راحت ز تن و جان ز دل آرام دعا گفت این هاهمه از عشق دلارام دعا گفت. مؤمن استرابادی (از آنندراج). خواهم ز درت بار سفر بربندم تاحال ثنا کنون دعا می گویم. سلیم (از آنندراج). ، رخصت کردن و وداع شدن. (غیاث) (آنندراج). در وقت مرخصی خداحافظ گفتن
دعا کردن. درخواست کردن از درگاه خدا. طلب خیر برای کسی کردن: پس به آخر مرا دعا گفتی آن دعا مستجاب دیدستند. خاقانی. دعاهات گفتم بخیرات بِپْذیر اگر چه دعای مقسم ندارم. خاقانی. نان همی باید مرا نان ده مرا تا بگویم مر ترا این یک دعا. مولوی. صلاح از ما چه می جوئی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم. حافظ (از آنندراج). ، مدح و ثنا گفتن. (ناظم الاطباء). مدح کردن کسی را. صفات نیک برای وی شمردن: سلطان را بسیار دعا گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنجا دعای دولت تو گویم. (تاریخ بیهقی ص 364). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت. (تاریخ بیهقی ص 377). دوستی ام چنانکه او خواهد که دعا گویمش به لیل و نهار. مسعودسعد. بر تن و جان تو هر مؤمن دعا گوید همی وآن دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب. میرمعزی (از آنندراج). دعاهای خوب گفت. (کلیله و دمنه). آسمان شکل سدۀرفیع او را دعا گفت. (سندبادنامه ص 12). دعائی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمائی. سعدی. ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن آخر نه دعا گوئی یاد آر به دشنامی. سعدی. من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی بنده خدمت بکند ار نکنند اعزازش. سعدی. حافظ وظیفۀ تو دعا گفتنست و بس در بند آن مباش که نشنید یا شنید. حافظ. بکن آلودۀ دشنام لب را من دعا گفتم. میر معز فطرت (از آنندراج). راحت ز تن و جان ز دل آرام دعا گفت این هاهمه از عشق دلارام دعا گفت. مؤمن استرابادی (از آنندراج). خواهم ز درت بار سفر بربندم تاحال ثنا کنون دعا می گویم. سلیم (از آنندراج). ، رخصت کردن و وداع شدن. (غیاث) (آنندراج). در وقت مرخصی خداحافظ گفتن